نوشتن سخت است… وقتی که آسمان آبی نیست و زمین امن نیست.
وقتی عزیزترینهایمان زیرِ آوارِ اضطراب، صدای انفجار و بیخبریاند،
خشم و اندوه در دلمان خانه کرده…
اما همین حالا، درست در دل این لحظههای سهمگین،
شاید فرصتی نهفته باشد؛ فرصت عمیقتر شدن.
شاید باید از دل همین لحظهها، معنای تازهای برای زندگی بیرون بکشیم.
قدرِ آرامش را، قدر ِبودن کنار هم را،
قدرِ هر چیز کوچکی را که قبلاً بیصدا از کنار آن رد میشدیم.
یادمان باشد: در تاریکترین شبهای تاریخ، مردمانی از جنس ما ایستادند.
در لنینگراد، ۹۰۰ روز در محاصره بودند…
نه برق، نه آب، نه گرما… اما کتاب میخواندند، موسیقی مینواختند،
چون باور داشتند: ما باید زنده بمانیم تا فردا دوباره ساخته شود.
شما زیرِ آسمانِ ناآرام ایستادهاید، و پشت بسیاری به بودن و ایستادگیِ شما گرم است.
بدانید که چشمهای بیشماری، با احترام و اندوه، از دور شما را مینگرند.
و روزی خواهد رسید که همین لحظهها، روایتِ افتخار و بیداری ما خواهد شد.
از دل این روزها، ما بیرون خواهیم آمد:
آگاهتر، مهربانتر، مقاومتر.
نه فقط زنده، که زندهتر از قبل.