شهر کوچک ما حتی دبیرستانی که تا سال دوازده را داشته باشد، نداشت. جوانانی که به مدرسه می رفتند، اگر می خواستند دیپلم بگیرند، به دانشسرا یا دانشگاه بروند، باید به ارومیه می رفتند. از این نظر جوانانی که می خواستند تحصیلات خویش را ادامه دهند، باید صاحب همت بالائی می بودند. این جوانان همگی به باغهای اطراف شهر که همگی شهر را در دل خود گرفته بودند، می رفتند و تا غروب آفتاب زیر درختان سرسبز به درس خواندن می پرداختند. وقتی در خیابان های شهر قدم می زدند، بیشتر از گلهای بهاری طراوت و زیبائی را به شهرمان به ارمغان می آوردند. آنهائی که موفق می شدند به دانشگاه راه یابند، نه فقط انگشت شمارانی بودند که الگوی همه نوجوانان و جوانان و نسل های بعدی بودند، بلکه الگو و سمبل آینده برای نسل هائی بودند که در پوسته شهرک کوچکی به نام “نقده” زندانی شده بودند.
ارتباطات با شهرهای اطراف از جمله ارومیه چندان ضعیف بود که این جوانان فقط در عید نوروز، و بار دیگر همزمان با تعصیلی مدارس در آخر بهار، قادر بودند به شهرمان برگردند. ارتباط با تهران و تبریز به مراتب کمتر و سخت تر بود. به همین خاطر وقتی این جوانان همزمان با رسیدن عید نوروز به شهر خود باز می گشتند، با خود آغاز بهار را به ارمغان می آوردند. با قهقه های آنها در کوچه ها و تنها خیابان اصلی شهر طراوت گلها شکوفا می شد و رودخانه “گادار چائی” با لبخند غرور آمیزی بر لب از آنها استقبال می کرد.
شهرک کوچک دور افتاده ما سهم خویش را از جنبش فرقه دموکرات آذربایجان، جنبش چپ و جنبش مصدق و ملی شدن نفت را تجربه کرده بود. تقی هم از اولین دانشجویان جوانی بود که شهر ما پرورده و به دانشگاه فرستاده بود و همه شهر به وجودشان افتخار می کرد. وقتی این دانشجویان به شهر باز می گشتند، نه فقط از دنیای خارج از محیط کوچک ما برای اهالی تشریح می کردند، بلکه آنها در این مورد که آینده سرنوشت مردم چگونه باید باشد حرف می زدند. گفته های آنها نه فقط با تبلیغات شاهنشاهی در تناقض بود، بلکه خطرات زیادی از طرف ساواک آنها را تهدید می کرد.
وقتی که جنبش چریکی اولین محفل های خود را تشکیل می داد تا در ادغام تکاملی خویش به سازمان چریک های فدائی خلق ایران فراروید، تقی جزو اولین اعضای محفل بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و دیگران شاخه آذربایجان و تبریز بود. وی پس از شرکت در عملیات نظامی دستگیر شد. ابتدا به اعدام، سپس با یک درجه تخفیف به حبس ابد محکوم گردید. تا آنجائی که من مطلع ام، بعدها در زندان از اولین کسانی بود که از مشی چریکی فاصله گرفت و به مشی مبارزه توده ای روی آورد.
به دنبال دستگیری اش، در شهر ما محفل دیگری متأثر از مبارزه او ومتشکل از چندین دانشجو، معلم و دانش آموز تشکیل می گردد، که آنها هم قبل از آن که قادر باشند عملیاتی انجام دهند، دستگیر شده و هر کدام به چندین سال زندان محکوم می گردند. این دستگیری ها نه فقط شهر ما را کاملا به شهری سیاسی تبدیل می کند، بلکه بخش قابل توجهی از آنهائی را که انگیزه فعالیتی در عرصه سیاسی داشتند را به سمت جنبش فدائیان سوق می دهد. قسمت قابل توجهی از دانشجویان بعدی شهر ما پیروان جنبش فدائی شدند.
وقتی که تقی، پس از گذشت هشت سال تحمل زندان سیاسی و شکنجه های ساواک، در سال پنجاه و هفت از زندان آزاد شد، در شهر کوچک ما عملاً تعطیل عمومی اعلام شده بود و همه شهر یا با ماشین به استقبال فرزند شیفته جان خود رفته بودند، یا این که در دروازه ورودی شهر منتظر بودند تا از وی استقبال کرده و وی را تا دم خانه شان بدرقه کنند. پدر و مادر پیر او دل به دلشان نمانده بود و فقط می خواستند پس از سالهای طولانی فرزند خویش را در آغوش بکشند، به دور از این هیاهو در خانه منتظر فرزند خویش به انتظار نشسته بودند.
نوجوانان مدارس، معلمان و کارمندان و دانشجویان شهر با پلاکارهای خود و شعارهائی که تنظیم کرده بودند، ماشین تقی را که به آهستگی حرکت می کرد، تا دم کوچه هدایت کردند. شعارها در حمایت از زندانی فدائی، فداکاری های ایشان، آزادی و عدالت اجتماعی سروده می شدند. وقتی تظاهرات و استقبال به دم در خانه ایشان رسید، تقی از ماشین پیاده شد و بر نقطۀ نسبتاً بلند تپه مانندی رفته و ایستاد تا چند کلامی با مردم صحبت کند. سالهای طولانی زندان رنگ چهره اش را به رنگی بین سفید و خاکستری تبدیل کرده بود. جثه کوچک و نسبتاً ضعیف اش شاید در اذهان بعضی از کسانی که فکر می کردند “فدائی خلق” باید انسانی خارق العاده باشد، غیر عادی به نظر می رسید. آثار شکنجه ها بر چهره و جسم نهیف اش نمایان بود.
مثل همیشه خنده همیشگی بر لبانش بود و چشمان پر مهرش هر غریبه ای را به سوی خود جذب می کرد. مهر بیکران او به انسان و انسانیت قادر بود هر انسانی را در قلب خویش به مهمانی پذیرا باشد. وی همه شعارهایی را که در حمایت و
قدردانی از “فدائی قهرمان، دکتر محمد تقی افشانی” سروده بودند، شنیده بود. مردم تمام شهر فرزند خلف خویش را بصورتی مختصر “تقی” صدا می زدند. دکتر تقی بالاخره میکروفون را بدست گرفت. صحبت های وی طولانی نبود. پس از تشکر از مردم شهر بخاطر مهر و محبتشان، با تأکید فراوان گفت که “قهرمان اصلی من نیستم. قهرمان اصلی شما اید که درهای زندان ها را شکستید و زندانیان سیاسی را آزاد کردید”. قهرمان اصلی مردم اند، نه قهرمانان مجرد فدائی. وی خودش را قهرمان مردم نمی دانست، بلکه خود را باورمند به قدرت مردمی و نقش تاریخ ساز مردم می دانست.
نکته دومی که از سخنرانی آن روز او بخاطر می آورم، اشاره اش به قدرت طبقه کارگر صنعتی آگاه و سازمانیافته بود. وی به اعتصابات کارگران صنعت نفت که نه بر پایه خواسته های صنفی، بلکه همگی بر پایه خواسته ها و شعارهای سیاسی دست به اعتصاب طولانی زده بودند، اشاره کرد. وی باز هم با تأکید جدی روی به مردم کرده و گفت: “اعتصابات کارگران صنعت نفت را نگاه کنید که چگونه با بستن شیرهای نفت کمر نظام سلطنتی را خم کرده و در نهایت شکستند”.
پس از آن یک بار او را در مقر کردستان سازمان فدائیان، در حالت گفتگویی که بیشتر به بحث جدی با “رفیق محمد” بود، دیدم. در یکی دو مراسمی که بچه های فدائی شهر ما در روزهای انقلاب ترتیب داده بودند، از تقی هم دعوت کرده بودند تا در آن شرکت کند.
من اشعاری از سعید سلطانپور و سیاوش کسرائی را، که خصوصا برای او انتخاب کرده بودم، در آن مراسم خواندم.
بعد از انقلاب تقی از طرف بچه های فدائی به شورای شهر معرفی شد که در آن نمایندگان حزب دموکرات کردستان، کومله، فدائیان خلق و نیروهای ملی مذهبی طرفدار آقای شریعتمداری اشتراک داشتند. تقی به عضویت در شورا انتخاب شد. تلاشهای او قادر نبود تا از ماجراجوئی های تشنج آفرین نیروهای افراطی ناسیونالیستی بکاهد، ناچار او به ارومیه کوچ کرد و در آنجا به کار طبابت آغاز کرد، تا خانواده خویش و پدر و مادر اش را حمایت کند. پس از آن او فقط ناظر جریانات سیاسی بود و خود از فعالیت مستقیم سیاسی دست کشید.
برادر تقی قول داده است تا در باره جزئیات زندگی او بصورتی مفصل تر توضیحاتی بنویسد. به خاطر اهمیت امر، بیان جزئیات تاریخی کارها و مبارزات او را به عهده نامبرده می گذارم. از آنجائی که من خود جزو نوجوانانی بودم که تحت تاثیر مبارزات تقی و رفقایشان به جنبش فدائی پیوستم، تا این حد آگاه ام که او جزو صاحب نظرانی در زندان بود که نظرش در حمایت از جنبش توده ای در مقابل مشی چریکی از وزنه قابل توجهی برخوردار بود.
آنچه که امروز مرا از همه بیشتر دل آزرده می کند، سکوت غیر قابل توصیف بخش اعظم پیش کسوتان سازمان های فدائیان خلق در مورد برخی از پیش کسوتان شهید یا از دست رفته دیگر جنبش فدائی است. وقتی که فدائی شهید غلامحسین رستمی که سال شصت زیر شکنجه در زندان شهید شد، در سال پنجاه و هشت هر موقع به خانه دانشجوئی ما در تهران می آمد از بحث هایش در جلسات سازمانی با مجید، حیدر و دیگران صحبت می کرد. بعد از دستگیری و زیر شکنجه کشته شدنش، هیچ اسم و نشانی از او در هیچ جائی مشاهده نمی شود. این بی مهری شامل رفیق جواد “علیرضا اکبری شاندیز” مسئول دوم شاخه کردستان سازمان در سال های اول بعد از انقلاب نیز می شود. خون علیرضا اکبری شاندیز به همان اندازه خون علی اکبر صفائی فراهانی گلگلون بوده و در راه آرمان های پاک جنبش فدائی بر زمین ریخته شده است. دکتر محمد تقی افشانی هم جزو اولین فدائیان زنده بنیانگذار سازمان بود که بصورتی گمنام زیست. به قول برادرش خیلی از ماجراهای تاریخی فدائیان خلق را در سینه خویش نهان کرده و بصورت فدائی گمنام از میان ما رفت.
می گویند یکی از دلایل مبتلا شدن ایشان به بیماری زودرس “پارکینسون” شکنجه های هولناک بعد از دستگیری در زندان ستمشاهی بوده است. یادش گرامی باد.