پدر در ادامە بحث انقلاب (کە نتیجە حال و هوای جدید شهر است)، معتقد است آنچە کە چند سال پیش بە عنوان انقلاب اتفاق افتاد، اساسا کار مردها بود. و من با تعجب بە پدرم نگاە می کنم. ادامە می دهد (البتە همین جوری پیش خودش، بدون اینکە نگاهش روی کسی باشد) کە البتە نە همە مردها، بلکە تعدادی از آنها. بە اعتقاد او دستەای از آنها نقش اصلی را داشتند، و دیگران را بە سوی خود کشیدند. در واقع این دیگران نفهمیدند چکار کردند. او می گوید بسیاری در زندگیشان از روی تعارف و شرمی کە دارند عمل می کنند بدون اینکە بە عملی کە انجام می دهند معتقد باشند. و بعد می گوید کە زنها را هم اساسا ول کن! آنها مجبورند دنبالەرو مردها باشند،… همین!
و عجبا زنهائی کە این همە مجبور بودند در خانە باشند و اجازە بیرون رفتن نداشتند و بعد یکدفعە توانستند در گروههای بسیار بزرگ توی خیابانها بروند و فریاد بزنند. عین مردها. و شاید همین با مردها بودن و عادی پوشیدن و مثل مردها فریاد کشیدن، آنها را چنان مردانە می کرد کە حضورشان زیاد مایە نگرانی آقایان نبود. برای همین زنها هم از این فرصت مناسب بە خوبی استفادە کردند و آنچە در توان داشتند در خدمت انقلاب انجام دادند. و پدر می گوید شاید بە همین علت بود کە همە چیز بە جنگ منتهی شد. او باز اصرار دارد و تاکید می کند کە اساسا آن هستە اصلی کە موجبات انقلاب را فراهم آوردند، همان موقع هم هدفشان بیشتر جنگ بود تا خود انقلاب. پدر مردها را بسیار شبیە خروسها می داند: عاشق سکس و بە همگدیگر پریدن! و می گوید زنها نمی گذارند، واللا مثل خروسها هم روی لبە بامها می خوابیدند و چرت می زدند!
و من کە زیاد از این حرفهای او سر در نمی آورم، ترجیح می دهم بە همان گوش دادن بە رادیویش بسندە کنم. در واقع با وجود اینکە کم کم دارم بە مردی تبدیل می شوم، اما زیاد ضرورتی برای بازکردن سر صحبت با پدر احساس نمی کنم. بویژە اینکە بی توجهی او بە گلهای یاس مادر را می بینم و متوجە می شوم کە علیرغم علاقە بسیار زیادش بە مسائل بزرگ اما نسبت بە زیبائی های اطرافش بسیار بی توجە است و انگار نە انگار وجود دارند. و شاید این بعلت ریشە روستائی اش باشد. روستائی هائی کە آنقدر در طبیعت زندگی کردەاند و یا اینکە بە گاە خودش آنقدر بە واسطە آن سختی دیدەاند کە همە زیبائی های آن برایشان علی السویە شدە است.
و من اگرچە سالهای انقلاب را یادم می آید، اما در واقع فهم زیادی از آنها ندارم. یعنی در واقع آن موقع نداشتم، و آنچە بعنوان انقلاب داشت اتفاق می افتاد برایم تنها یک سلسلە حوادث بدون ربط و پر از هیجان بودند کە می بایست در واقع سالهای بود کە می نشستم و با استفادە از خاطرات و سخنان افراد دیگر و آنچە در کتابها آمدەبودند، دوبارە آنها را در یک ارتباط منطقی قرار بدهم تا ببینم کە در واقع چە گذشتەاست. امری کە خودبخود بعلت فاصلە زمانی وقت بیشتری می گرفت و تازە هیچ ضمانتی نبود کە آنچە من بە آن می رسیدم تصویری واقعی از آنچە کە اتفاق افتادەبود، بود! آیا منطق سالهای بعد می توانست همان منطقی سالهای اولیە باشد؟ آیا منطق تجربە مستقیم چیزی با منطق تجربە غیرمستقیم آن یکی است؟
ولی چیزی در درون بە من می گفت کە همین انقلابی کە من آن را دیدە بودم، اما درکش نکردە بودم، تاثیر قاطعی در زندگی من گذاشتە بود و در آیندە هم خواهد گذاشت. و جنگ اولین نمونە برجستە آن بود. و راستی مادر هم جزو آن دستە از زنان بودە کە در انقلاب مشارکت داشتە یا نە؟ و خاطرم هست کە او هیچگاە در هیچ تظاهراتی شرکت نکردەبود. او حتی در مورد آن حتی یک کلمە هم نگفتە بود، نە با زنان محلە و نە بە گاە عیادت مهمانانی کە از دور و نزدیک بە خانە ما می آمدند. انگار نە انگار در بیرون از چهاردیواری های این خانە حادثەای در جریان بودە کە قرار بود سالهای بعد او را بیش از پیش بە گلهای یاسی وابستە کند کە او از خیلی وقت پیش بە آنها علاقە عجیبی پیدا کردەبود. و من مطمئنم کە اگر انقلاب نمی شد و متعاقب آن جنگ نمی آمد، مادر این همە دنبال گلدانهایش راە نمی افتاد. انگار رنگ و بوی آن، خشونتی را کە در هوا موج می زد می گرفت و همە چیز را چنان تا بی نهایت تعدیل می کرد کە انگار هیچ اتفاقی نیافتادەاست. و شاید این راز خلقت گلهاست.
و روزی کە گلدانها را بە طبقە بالا منتقل نمود، ناگهان یکی از آنها از دستش افتاد، و شکست و گل سیاهش روی زمین پخش و پلا شد. و مادر را چنان ترسی فرا گرفت کە انگار آتشفشان آمدەبود و قرار بود تا چند لحظە دیگر همە را در رودخانە آتشین جاری خود ذوب کند. فریاد خفەای از مادر برخاست و با هر دو دستش گونەهایش را گرفت و برای چند لحظەای ماند. انگار کسی توی عکاس خانەای می خواست از مادر عکس بگیرد. و عکس گرفتەشد. و در ذهن من این تصویر برای همیشە نقش بست. و بعضی صحنەها چنین اند، می مانند بدون اینکە تو خودت در ماندن آن نقشی داشتەباشی. و وحشت مادر چنان بود کە نە من و نە پدر جرات نکردیم بە کمکش بشتابیم. و مادر بعد از لحظاتی چند، در حالیکە در سکوت اشک می ریخت تکەهای گلدان شکستە را همراە گل و گلها جمع کرد.
و او خوشبختانە همیشە گلدانهای اضافی در خانە داشت. گل یاس خانە از دست دادە را دوبارە در خانە جدیدی کاشت، و لبخند خفیف جدیدی بر لبانش نقش بست. و من بشدت نگران مادر شدم. نە از اینکە گلدانی شکستە بود، بلکە از حساسیتی کە نشان دادەبود. و تصور کن روزی را کە گلها همە ناگهان در اثر حادثەای از بین می رفتند! و من این حساسیت را نتیجە ماهها سکوت و تنهائی دوران جنگ ارزیابی کردم. و نتیجە دلبستگی و عادتی کە دورانهای خشن با خود می آورند. مگر نە اینکە ضد هر چیزی در ذات همان چیز پرورش می یابد؟
و هنگامیکە دوبارە ترتیب گلها را بە همان روال سابق در جلو پنجرەها و در اتاقهای بالائی دیدم، بە این نتیجە رسیدم کە علیرغم همە دشواری ها و نگرانی ها، باز حوادثی در زندگی وجود دارند کە زندگی را بە ارزشی آن چنان برای تجربە دوبارە آن تبدیل می کنند کە انگار هیچگاە فاجعەای بەوقوع نپیوستە است. و مادر استعداد خارق العادەای در این خصوص داشت. و من فکر می کنم کە آنانی کە زیاد درگیر حوادث بزرگ نیستند از چنین استعدادی بیشتر بهرە منداند.
پدر رادیوی زیرزمین زدەاش را روی تاقچە گذاشت و با لبخندی باز گفت کە “دیدی گذشت!” و من از سخن پدر تعجب کردم، زیرا همین شب قبل بود کە رادیو دوبارە از جنگ و از ادامە آن گفتەبود. اما پیش خودم گفتم بگذار چنین فکر کند. اوحق دارد مدتی دلخوش باشد. آری همە بە زنگ تفریحی نیاز دارند. بە یک خمودگی زیر آفتاب بهاری بعد از زمستانی سرد و طولانی.
و ناگهان احساس می کنم کە من چقدر پدر و مادرم را دوست دارم. و شاید دوست داشتنی از جنس ترحم کە اساسا زیاد خوشایند نیست. اما من چنینم. آنهائی کە از دل حوادث بزرگ می گذرند، یا بی رحم بار می آیند یا با کولەباری از ترحم کە هر از چند گاهی اینجا و آنجا در نگاە و در احساسشان بروز می کند. مادر می گوید بدا بە مردی کە احساس زنانە درونش رسوخ می کند!
ادامه دارد….