مدتی است که فشارهای دولتی بر اتباع افغان مقیم ایران بسیار زیاد شدە است و صدای تمام فعالین سیاسی و حقوق بشری را در آورده است و ظلمی که همه روزه به آنها روا شده و می شود از ابعاد مختلف مورد بررسی قرار گرفته است. از این رو تصمیم گرفتم به عنوان یک شاهد عینی، گزارشی مستند از آنچه خود مشاهده کردەام به رشتەی تحریر درآورم.
از کودکی خود آغاز می کنم، از زمانی کە سوار اتوبوس می شدم و بە محض پرشدن صندلیها بە طور اتوماتیک اتباع افغان از روی صندلیها بلند می شدند، چون اگر بلند نمی شدند همیشە کسی بود کە با توهین و توحش آنها را بلند کند. همیشه می گفتم چرا؟ چرا ما ایرانیها کە مدعی تمدن چندین هزار ساله و فرهنگ غنی هستیم با تبعەهای افغان کە اکنون در کشور ما در شرایط سخت کارهای دشوار و جان فرسا انجام می دهند و دستمزد اندکی برای کارشان دریافت می کنند، آنقدر ناعادلانە رفتار می کنیم؟
در عاشورای ۸۸ در تظاهات خیابانی به نتیجه انتخابات دستگیر شدم و به فاتب (فرماندهی پلیس امنیت تهران بزرگ) واقع در میدان انقلاب منتقل شدم. در آنجا همە را تا شب در حیاط نگه داشتند و مدام بە تعداد ما اضافە می شد. ناگهان موضوعی توجهم را جلب کرد. بین ما کە تقریبا محرز بود در درگیریها شرکت داشتیم تعداد زیادی هم افغان وجود داشت. از چند تن آنان علت دستگیریشان را سوال کردم، ولی حتی خودشان هم نمی دانستند که جریان چیست و چرا دستگیر شدەاند.
بعد از ۴۸ ساعت تمامی بازداشتیها را به زندان اوین منتقل کردند و در بندی به نام اندرزگاه۱ جای دادند، ۳ اتاق ۱۰ تا ۲۰ نفره و ۵ اتاق۷۰ نفرە که در هر کدام از این ۵ اتاق حداقل ۶ افغانی هم وجود داشتند، که معمولا با کسی حرف نمی زدند. دایم خواب بودند و حضورشان آنجا هم برای خودشان سوال بود و هم برای ما. بعد از چند روز متوجه شدیم کم کم از تعداد افغانها که با ما دستگیر شدند، کم می شود. فکر می کردیم آزاد یا به اداره مهاجرت برای بازگشت به کشورشان فرستاده می شوند.
صبحانه، نهار، شام و چای که آنجا به ما می دادند توسط ۱۰ افغانی که از قبل آنجا بودند، آورده و بین ما پخش می شد. چند هفته ای از حضور ما در اوین می گذشت کە اتفاق تلخی رخ داد که آن را در اینجا لازم به ذکر می دانم. موقع نهار که طبق روال افغانها مشغول توزیع آن بودند، در اتاق مجاور ما فردی حرکت ناشایستی بر روی یکی از آن افغانها انجام داد که موجب خنده همگان و تحقیر جوان افغان و درگیری شد. از آن بە بعد تمام افغانها از بند ما منتقل شدند و اعلام کردند کە ما خودمان باید تمام کارهایی که آنها انجام می دادند را انجام دهیم، از پخش غذا گرفتە تا نظافت راهروها و دیگها که این موضوع باعث درآمدن صدای همه شد کە چرا ما باید این کارها را بکنیم، افغانها باید بمانند و کارها را انجام دهند. تمام کسانی کە افغانها را موظف به انجام این کارها می دانستند، کسانی بودند کە مدعی آزادی و دموکراسی خواهی برای ایران بودند.
روزی که برای آخرین بار با چشمان بسته با ماشین از بند به دادسرای داخل اوین منتقل شدم، از زیر چشم بند که بیرون رو نگاه کردم متوجه شدم که عده زیادی افغان با یونیفورم یکدست مشغول نظافت و باغبانی در اوین بودند، و در همان قسمتی کە ما را به آنجا منتقل کردند، همان افغانها که با ما دستگیر شدە بودند با همان یونیفورم مشغول کار بودند. وقتی به سرویس بهداشتی رفتم، جوانی افغان که آنجا مشغول نظافت بود جلو آمد و با لحنی التماس آمیز و صدای آهستە گفت: “من ۸ ماه پیش که در خیابان دستگیر شدم تا امروز نه بهم میگن چرا اینجام و نە حتی اجازە تماس میدن، ممکنە شما لطف کنید و با این شماره که مال هموطنانم است تماس بگیری و بگی فکری به حال من بکنند؟”
بعد از آزادی با آن شمارە تماس گرفتم. دوستانش بعد از تشکر گفتند کە چند وقت پیش هم یک نفر با آنها تماس گرفته، ولی چون ما همه غیرقانونی اینجائیم، دستمان به جایی بند نیست و کمکی از دستمان بر نمیاید.
۳سال از آن واقعه می گذرد و هنوز کسی نمی داند بر اتباع افغان در اردوگاه کار اجباری چە گذشت و چە می گذرد.