تابستان سال ۵۰، هنوز دیپلم نگرفته بودم. با پسر خواهرم در جاده ساوه کار می کردیم و اتاقی اجاره ای داشتیم در خیابان «شیخ هادی». مسیر کار روزانه ما از میدان توپخانه می گذشت و پارک شهر … و کارمان هم بگونه ای بود که عمدتاً صبح های زود در راه بودیم و ساک دستی ما مورد توجه پاسبانها بود… و ما هم کنجکاو این موضوع … آن سالها، پاسبانها بصورت دوبدو حرکت می کردند!…
حضور در تهران موجب می شد که بعضی روزها به دیدن «داداش حیدر» برویم در خیابان ژاله و چهارراه آبسردار… خانه ای که کتابخانه اش غنیمتی بود برای ما…
همان تابستان در کتابخانه شخصی داداش حیدر، کتاب «جنگ شکر در کوبا*» را دیدم… کتابی که خواندنش در آن سالها جرم بود و داشتنش حبس!..
یادم هست «داداش حیدر» وقتی کتاب را دستم دید، چهره درهم کشید ولی هیچ نگفت….
در فرصتهای بعد هرچه دنبال کتاب گشتم؛ نیافتم . هرچند کنجکاوی های بعد موجب گردید که کتاب را بخوانم اما تا مدتها دلخور!!! بودم از او….
سالها بعد وقتی اولین کتاب شعرش چاپ گردید؛ دانستم که شعر «ما غروبیم غروب» را در تیر۵۵ سروده بود و او هم متاثر از آن روزها و آن کتاب!
شعرش را اینگونه سروده بود:
«من از این هیمنه ی وحشت خویش
بر ستیغ جَبَل تنهایی
بانگ تکبیر برافراشته ام
ای زِ رَه آمدگان
ماغروبیم، غروب.
به سیاهی شب ظلمانی
هم چو مرداب تب آلود شده
چویکی بوته خشک
خَس وخاشاک شده
دستمان کوتاه است.
چنته مان خالی ازاین توشه ی راه
حرفهامان همه قلواره ی سنگ
دستهامان همه افتاده زکار
و یکایک پی کار خویشیم
ای دریغا که همه باخته، وامانده شدم.
زیر بار صِله ای را که خدا داد به ما
عرق شرم به پیشانی و درمانده شدیم.
و شما تازه نفس
حرف ها توسن باد
چشمهاتان همه تک اختر صبح!
سینه ها، چشمه ی خورشید بلوغ!
شهرتان، شهر افق
شعرتان، همهمه ی طوفان است.
ای ز ره آمدگان
ما غروبیم، غروب.»
غروب داداش حیدر هم سالها بعد، از قضا ۸ تیر بود!…این شاید بازی روزگار بود برای او که از دهه ۲۰ و سالهای جوانی اش در مسائل اجتماعی و سیاسی دستی بر آتش داشت…
زیر نویس:
* کتاب «جنگ شکر در کوبا» اثر ژان پل سارتر.
۸ تیر، پهلوان
@apahlavan