این داستان را در این روزها که مادر رفیق غلامحسین بیگی هم ما را ترک کرده است، به گرمی یادوارهٔ مادر بیگی و رفیقمان هادی به شما عرضه میکنیم.
بنقل از سایت نگاه وبلاگ رفیق مهدی فتاپور:
داستانی که ملاحظه میکنید در سال ۵۱ در یک گاهنامه ادبی در مشهد بنام “این زمان، آن زمان” چاپ شده است. نویسنده این داستان غلامحسین بیگی در زمان نوشتن این داستان ۲۰ سال سن دارد. وی عضو یک محفل هنری ادبی بود که همگی آنها (زینالعابدین رشتچی، عسگر حسینی ابرده، غلامحسین بانژاد، حسین سلیم) در سالهای بعد به سازمان چریکهای فدایی خلق پیوسته و همگی کشته شدند.
دوستی که این داستان را فرستاده، نوشته است. داستان حال و هوای کارهای همان سالها را دارد. داستان میدان تقی آباد مشهد وسرِ گذر آنموقع را به تصویر میکشد. دیگر امروز نه از آن بنای یادبود ونه از آن آدمک مغرور توی میدان خبری است ونه از درختهای سبز بلندِ خیابان کوهسنگی و نه از نویسنده داستان.
آنها هم…
آفتاب رفته بود. دور میدان پر سر وصدا بود و شلوغ، سروصدای ماشینها و آدمها که تند میرفتند و میآمدند. هوا روشن بود و آسمان آبی بعد از غروب لطافت و تازگی داشت.
چشمهایش را باز کرد و نگاه کرد به مردم. ذرات آب را که باد با خود از فواره وسط میدان روی صورتش مینشاند حس کرد. نمیدانست سروصدای آدمها و ماشین از خواب بیدارش کرده است یا دردی که گرسنگی ول کرده بود توی شکمش، اما مطمئن بود که یک کدام از اینها بوده.
بلند شد، خودش را جمع کرد و پشتش را تکیه داد به دیوار سیمانی و نگاهش را دواند توی ماشینها، مردم، درختهای سبز بلند، نانوایی آنطرف میدان، گلفروشی، میوهفروشی، قصابی،اغذیهفروشی، بنگاه معاملات اتومبیل، سینمای بزرگ که اطرافش غرق نور و آدم بود ویک آدمک که با غرور وبیتفاوت اییستاده بود- پشت به او- و نگاه میکرد به قصابی، اغذیهفروشی، گلفروشی، و…
توی دلش درد پیچید و آزارش داد، با چشمهایش دنبال چیزی میگشت که نگاه کند به آن تا شاید درد گرسنگی که توی دلش نشسته بود یادش برود و نگاه کرد به یک بنای بزرگ یادبود یک چرخدنده بزرگ سیمانی که یک چرخدنده کوچک سیمانی بالایش قرار داشت و دندههای سیمانی توی هم فرو رفته بودند و همانطور محکم ایستاده بودند و نمیچرخیدند و نقش یک کارگر که داشت محکم پتک میزد. ترسید « نکنه خراب بشه؟» خیلی از روزها این را دیده بود اما هیچوقت مثل حالا به آن فکر نکرده بود. پتک کارگر بزرگ، خودش قوی هیکل. ترسید، و چشمهایش پایههای محکم بتونی را زود حس کرد. وباز عرق روی پیشانیش نشست و دستش محکم چوب صاف و صیقل خورده بیلش را فشرد.
* * *
صدای زن بیدارش کرد، گریه بچه عصبانیاش، روشنایی هوا به فکر خواندن نماز انداختش، آب جوی بو می داد و سبز بود. چادر کهنه زنش را که روی صورت لاغر و پر ریشش کشید، بوی آب تمام شد. اطاق بوی نفت میداد و سبز بود. کتری روی چراغ، سیاه بود و شعله چراغ رنگ سیاه کتری را نارنجی نشان میداد. زنش زیر لحاف، بچه را میخواباند.
نماز که خواند دلش روشن شد.زنش گفت: «یک دعایی بکن!»
و او بعد سلامِ نماز دعا کرد و خواست که سر کار برود.
زنش زیر لحاف دراز کشیده بود و پستان سیاهش را که یک تکه گوشت چروکیده بود توی دهان بچه فرو کرده بود.
– «مرتضی دیشب چقدر آورد؟» پرسید. دلهره توی صدایش پر بود.
«دوازده زار که گوشت گرفتم برا ظهر.» صدایش میلرزید و بیماربود.
مرد بالاتر از متکای چرک یک سر زرد که پتوی کثیف هفت هشت ساله را روی خود داشت، خیره شد به جعبههای رنگی آدامس که مرتب کنارهم چیده شده بودند.
زنش گفت: « دعا کن! یک کاری بکن!»
بیلش را برداشت و بیرون آمد. بوی سبزآب توی حیاط با گریه یک بچه از توی یکی از اطاقها موج میزد.
* * *
آفتاب تازه سر زده بود و خنکی هوا را پیراهن نازک کهنهاش توی سینه لاغرش جا میداد.
همه توی یک نیمدایره میدان که آفتاب تازه آنجا را گرفته بود جمع بودند و سرو صدا داشتند. و بیلها توی آفتاب تازهرس برق میزد و چوبهای بلند توی دستهای پینهبستهشان منتظر بود.
مثل یک سپاه بودند با لباسهای پر وصله و کهنه وشلوارهای سیاه وکلاههای نمدی کهنه تهِ سرشان. با خودش فکر کرد چرا بیشترشان دهاتی هستند. و یاد کلاه سرش وکت کهنه و شلوار سیاه خودش افتاد.
«تا حالا هیچ وقت اینجا خلوت نبوده.»
سرگردان بودند و چشمهایشان منتظر. با هم صحبت میکردند. دعوا میکردند. سلام علیک میکردند و غمگین نشسته بودند. خودش را لای صدها لباس پاره، چهرههای خسته، چوب وآهن قاطی کرد و او هم سرگردان شد. سلام علیک کرد، میخواست جلوتر برود. فحش شنید ودعوا کرد و غمگین نشست کنار جوی آب که نیمدایره میدان را دور میزد. همیشه آب داشت.
آب زلال بود وته جوی پر لجن که بو میداد.
«آب زلال و تمیزه پس چرا جوب دور و ورش، تهش لوش داره؟»
دستهایش را توی آب کرد وبیرون آورد. آب از روی پوست دستش ریخت پایین. همه جایش تر شده بود، پوستِ زمخت و چرک آب را قبول نمیکرد. دستهایش را به هم مالید وقطرههای چرک آب را سر انگشتانش دید که توی جوی میچکید. بلند شد خواست برود جایی که بتوانند او را ببینند و سر کار ببرندش. هر کجا که میایستاد افسوس جای دیگری را میخورد. نمیدانست کجا برود و چهکار بکند. بوی لباس کهنه بود و صورتهای پر ریشِ آفتاب سوخته.صورتهای صافِ بیگوشت و مو و چشمهای گرسنه.
– «چند؟»
– « ده تومن.»
– «نه تومن.»
– «نه.»
– «تو؟»
– «ده تومن.»
– «تو؟»
– «نه تومن.»
– «برو اونورِ فلکه وایسا میام.»
آنهایی که فهمیدند ناراحت شدند و فحش دادند.
«بیناموسِ موذی!»
بیلش را از غیظ کرد توی لجن تهِ جوی که فرو رفت تا وسطها و بیرون که کشید آب کثیف شد ویک تکه لزج گل و لجن به بیل چسبید و بعد توی آب حل شد. نگاه کرد کنار دیوار که حالا آفتاب گرفته بود. خیلیها نشسته بودند و چرت میزدند. بعضیها هم خوابیده بودند. میدانست که هیچوقت کار برای همهشان نبوده. رفت و جلوتر از همه کنار خیابان ایستاد.
خجالت میکشید که اینطور حریص بود. داشت به تنبلی عادت میکرد. چند روز بود که میآمد و بدون کار برمیگشت.
تویِ سر و صدای موتور شنید: «عمو چند کار میکنی؟»
– «ده تومن.»
دید مرد که قیافه بنّاها را داشت و روی موتور نشسته بود چشمهایش جای دیگر میگردد. پهلویش یک جوان قد بلند دهاتی ایستاده بود.
دهاتی قد بلند که عقب موتور نشست، بوی بنزین توی دماغش رفت.
خیابانها داشت شلوغ میشد. آفتاب دستودلباز شده بود. رفت توی پیادهرو تو آفتاب- که داغ بود- دراز کشید.
* * *
اطرافش پر نور و آدم بود. توی میوهفروشی که نگاه کرد ضعف و دردِ شکمش بیشتر شد.توی میوهفروشی پر میوه بود. صورت مشتریها زیر نور چراغهایی که از بالا ی میوهها آویزان بود برق میزد. با بیلش دمِ میوه فروشی ایستاده بود و زل زده بود به میوهها.
* * *
به نردهها که رسید دیگر منتظر نشد. توی راه فکر کرده بود و نقشهاش را کشیده بود. بیلش را آهسته گذاشت تو و خودش را از نردهها بالا کشید. زمین زیر پایش خیس بود. هواخشک بود و بوی سیب و برگ وگلابی را حس کرد. توی تاریکی میوههای زمین ریخته را خوب میدید. گلابی توی دستش نرم بود و توی دهانش که گذاشت زود جویده شد. کیف کرد و توی تاریکی به زنش فکر کرد؛ به بچه کوچکش و پسر آدامس فروشش.
« م… د.» صدا کشدار و موذیانه بود و بلند وهیکل یک مرد که از دور توی سیاهیها دیده میشد. «م… د.»، « م… د.» صدا نزدیکتر شد، موذیانهتر و ترسناکتر.
ایستاد و به هیکل چوب بدستِ روبهرویش که هر لحظه نزدیکتر میشد نگاه کرد.
باز صدا بود: « م…م.».
بیلش که توی سرِ مرد خورد صداها زیادتر شد. و او فهمید که میتواند باز هم بزند. یادِ آب حوض خانهشان افتاد. دلش میخواست آب حوض قرمز بشود.