باور نمیکنم که عشق نهان میشود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانیاش ز خاک
“سیاوش کسرایی”
مادر فروغ تاجبخش، سخت است در سوگ کسی بنویسی که کلمات قادر به توصیفش نیستند. زنی شجاع، دلیر و از همه مهمتر آزاده زنی که مهرش در دل همه کسانی که سعادت دیدارش را داشتهاند برای همیشه جا خوش کرده و نشسته است. در پیچ و خم زندگی پرتلاطمم من سعادت دیدار مادر را بارها داشتهام. اکثراً وقتی برای حضور ماهانهام در خاوران از اصفهان به تهران میرفتم مادر را میدیدم. گاه به خانهاش میرفتم و با او به خاوران میرفتم. تاکسی میگرفت و از شب قبل تلفنی با کسانی که وسیله رفت و آمد نداشتند همآهنگ میکرد که آنها را سر راه بردارد و با چنان عشقی این کار را به سامان میرساند که وصفش در قالب کلمات نمیگنجد تو باید مادر فروغ باشی تا بتوانی تابنده باشی. مراسمهای سالگرد انوش را همیشه با همه محدودیتها برگزار میکرد. با چه انرژی و چه سر پرشوری مادر به تمامی عاشق بود. عاشق پسرش انوشیروان لطفی(انوش) و عاشق تمام کسانی که رنگ و بویی از انوش به هر طریقی داشتند. خانهاش مأمن همه ما بود. بیحرف و سخن با دل گرفته از غم و درد میرفتیم و سبکبال برمیگشتیم. این روحیه و توان و انرژی فقط از عشق بر میخیزد. هرگز سخن تند از او نشنیدم فقط یکبار وقتی رفسنجانی در تلویزیون داد از آزادی میزد من بودم و خودش در خانهاش خیابان پاستور آنجایی که موقعی که انوش را مردم سر دست از زندانهای رژیم شاه آزاد کرده بودند مردم محل و گل فروشی زعیم که سر کوچه بود برایش آذین بسته و گلباران کرده بودند. برای اولین بار دیدم که خشمگین فریاد کشید و اشک به چشمان همیشه فروزانش نشست و از غم بزرگش سخن گفت و پرخاشکنان از کشتن انوش گفت.
وقتی پس از اعدام عباس، بهاره دخترم فلج و قدرت حرکت از او سلب شد، – بیماری که خوشبختانه علیرغم خطر مرگ از سرش گذشت و رو به بهبود بود – مادر از تهران به اصفهان آمد فقط برای یک نصفه روز و گفت: من مأمورم که خودم بچه را ببینم به من گفتهاند به خوب است گفتن تو اکتفا نکنم، گفتهاند که ملاحظهکاری و شاید برای ناراحت نکردن دیگران بگویی بهتر است. بهار را دختر گلم را به من نشان بدهید. خودش با چشمهای خودش بهار را دید که دست به دیوار راه میرود و رو به بهبودیست و عصر به تهران برگشت.
هرگز کسی را قضاوت نکرد با ما که زنان جوانی بودیم صمیمی و یار بود. یکبار خانهاش رفته بودم وقتی مانتویم را در آوردم و با بلوز و شلوارک سفید مرا دید گفت باریکلا کیف کردم مادر همیشه اینطوری بپوش. سال ۲۰۰۹ آمده بود واشنگتن تازه رسیده بود که رنگ زدم با خنده و قهقهه گفت: واه مادر تو مرا بو میکشی؟! هنوز نرسیده زنگ زدی. گفتم بله مادر تعقیبت میکنم و حتما میخواهم ببینمتان حتی اگر کوتاه و برای چند ساعت باشد. چند روز بعد زنگ زد و گفت: پسرم گفته میخواهی ببینیشان گفتم بله دخترهای من هستند. قرار شده پسرم بلیط بگیرد و بیایم پیشتان. برای چند روز آمد آتلانتا زمانی که من نبودم بیژن و بهاره به نوبت او را میبردند در شهر میگرداندند از بهاره و بیژن راضی بود.
وقتی با هم عکس گرفتیم بلوز من مشکی بود پس از چند عکس به بیژن گفت دیگه عکس نگیر بذار مامانت بره لباسش را عوض کند و یکی هم زد پشت من که برو لباس شاد بپوش تا من باهات عکس بگیرم. بار آخر که آمد واشنگتن من با بهاره و بیژن رفتیم بالتیمور خانه خواهرش یک ناهار بیرون با هم خوردیم و برگشتیم آتلانتا و این دیدار آخر ما بود. چند بار بعد از رفتن به ایران با هم تلفنی صحبت کردیم و در دوران بیماری هم یکبار موفق به شنیدن صدای پرمهرش شدم. حالا مادر فروغ که نامش با خاوران گره خورده رفتهست و من اینجا در غربت خود با یاد عزیزش و خاطراتش به سوگ نشستهام.
بانو صابری
آمریکا-آتلانتا