نگاه کن!
ابرها بارور اند
در کرانه ها، زایش سپیده ها
و رنگین کمانهای پراکنده
جلو چشمانم می درخشند
و فرزندان زمین
از پستان های آسمان
شیر می نوشند،
و ستاره بر ستاره
چه تابناک می درخشند
من،
همین حالا
خودم را رها کردم
و می دانم –
بین دو لنگه درِ بسته
نمی توانم بایستم
و آواز بخوانم
این همه آفت،
این همه کِبر و غرور زائد
بر کدام کبریای خدایی…؟
توهمی هیچ انگاره
چشم دوخته
چنگ از ریسمان می بُرد
بینِ زمین و آسمان
جایِ ماندن نیست
به ورطه خاموشی راه می بَرد
من با خودم شرط بستم
این گُماشته،
در تاریکخانه ی اشباح
راه به جایی نمی برد
طوفان در راه است
پژواک آن دمادم
به گوش می رسد.