این عکس مرا تکان داده است. این عکس باعث شده خواب به چشمان من راه پیدا نکند.
مدت هاست کمتر عکسی توانسته است تا به این اندازه بر من تاثیر بگذارد. این عکس بیشتر از همه ی آن عکس های آخرالزمانی ای که از جنگ در سوریه وعراق دیده ام روی من تاثیر گذاشته است، عکسِ جسد برساحل افتاده ی آن کودک خردسال را فراموش نکرده ام وهمچنین چهره خون آلود و دهشت زده ی آن کودک چهار ساله ی سوری در داخل آمبولانس را .اما این عکس از جلوی چشمم دور نمی شود.
از لحظه ای که این عکس را دیده ام خواسته ام در باره اش بنویسم واز همان لحظه آن قدر مطلب به ذهنم هجوم آورده که نتوانسته ام بنویسم تا مگر امروز صبح پس از یک بی خوابی طولانی.
به دوستی نشانش دادم، گفت: وقتی به دلارهای سعودی و خشونت و سُبُعیتی که این ها از خود نشان دادند فکر می کنم آنقدرها متاثر نمی شوم، عکس های دیگر را ندیده ای … ومن به مغز شویی فکرمی کردم یا این که مگر به این آدم چقدر داده اند که به گرفتارشدن در چنین وضعیتی بیارزد.
این عکس از جلوی چشمانم دور نمیشود، دراین عکس نه از آن ماشین آلات جنگی ای که در فیلم های اکشن می بینیم خبری هست نه از آن اسلحه هایی که طراحی های عجیب وغریبی دارند. هیچ چیزی از آن چه که می تواند نشانه ی جنگ باشد در آن دیده نمی شود حتی نوکِ پوتینِ فاتحان. با وجود این، همه چیز جنگ را می توان در آن دید.
تنها کافی است به چشم های اسیر نگاه کنید، به طرز نشستنش، به پارچه ی قرمزرنگی که با آن دست هایش را از پشت بسته اند، به بطری خالی آب، به دیوار گل اندود اتاق، به کف اتاق، به پنجره ی حفاظ دارِ نصفه نیمه ای که دیده میشود، قسمتی از یک بشکه و بازهم به نگاه ترس خورده ی گویی حیوانی که در تله افتاده و نمی تواند هیچ تصوری از آنچه که انتطارش را می کشد داشته باشد.
عکاسش را نمی شناختم اما از برکت امکانات دنیای مجازی توانستم بااو تماس بگیرم، دیدم خانمی است بسیار جوان از کردهای ایران که خارج از کشور زندگی می کند.
می گفت برای عکاسی از اسیر دو دقیقه وقت دادند،
از هجوم عکاسان می گفت ورقابتشان… ومن به اسیر فکر کردم به گذشته اش، به آن چه در آن دو دقیقه در ذهنش می گذشته، به آینده اش، به خانواده اش پس از دیدن عکس او در آن وضعیت، به انسان، به سرنوشت انسان، به نکبتِ جنگ، به جنایت، به خشونت، به ایدئولوژی، به دلار، به خدا، به دین، به مذهب، به رکس تیلرسون، به پوتین، به اردوغان، به ابوبکر بغدادی به هنگام اعلام خلافت اسلامی در بصره، در مسجد نور… به وقتی که آدم ها را ردیف می کردند و جلوی چشم مردم دنیا سر می بریدند، به آنها که هر وقت جایی را باز پس می گرفتند جسد آن هایی را که زیر آوار مانده بودند بیرون می آوردند و سر می بریدند و عکس شان را با افتخار در دنیای مجازی به اشتراک می گذاشتند… به انتقام! ، انتقام!…
به دور باطلِ خشونت، به حماقت، به عقب ماندگی،، به تعصبات، به عدم تحمل وحتی به اسید پاشی…
می گفت، هرچه عکاسان ازاو خواستند به دوربین نگاه کند، نکرد،
می گفت، او آخرین عکاسی بوده که از او عکس گرفته،
می گفت، اینجا خیلی از عکاسان خبری از این که می بینند جنگ دارد تمام میشود دارند افسرده میشوند…
ومن به صاحبان کارخانه های اسلحه سازی و همه ی آنها که کسب وکارشان مرگ است، به آمران، به آن ها که هیچ وقت مجازات نمی شوند، به مرده شورها فکرمی کردم،
می گفت، و درست لحظه ای که بالاخره به دوربین نگاه کرد نتوانستم از او عکس بگیرم، نخواستم بگیرم.
… ومن هم این یادداشت را درست همین جا تمام میکنم.