حضور غالب حماسه است که
شاعر را به سنگر الهام فرا می خواند
تا از کمین گاه شعر
واپسین تیر ِ رهائی را
بر شقیقه ی شک
شلیک کند!
دیگر
در بهار خوانی ِباع ِیقین ایم
با شکوفه های سرخ ِایثار برپیراهن رنگین ِرزم
وسر مست از بهار ِاین باور
که راه ِخونبارودشوارما
با همه ی افت و خیزها
وفرود و فراز ها
راهی ست
به گلگشت های “ِبهشت ِتاریخ “
آن جا که
کژی ها و ناراستی ها از کشتزار هستی
درو می شوند
و میوه های راستی و درستی
به تساوی، میان آدمیان، تقسیم می شود،
فرا دستی و فرو دستی
به خاطره ها می پیوندد،
همسایه ،همسایه را برادر می بیند
و دست ها ، تنها
برادرانه به سوی یکدیگرگشوده می شوند ،
وسرانجام
بیگا نه گی،
به یگانگی می رسد
و انسان
نا خدای سر نوشت خویش می شود!
پس
عجبی نیست گربرسر ِآنیم که
با زبانی سرخ و
کلامی آتشین
با دشمن سخن بگوئیم!
ای تندیس های ِمرگ و شکنجه!
ای سترونان ِتاریخ!
فرو مایگان ِاز همه رنگ
که این چنین پر شقاوت، دست تطاول از همه سو
بر باغ ِمردمان گشاده اید!
وسالیان سال است که
جوانه های شادابی وجوانی مان را
به فرومایگی در هم شکسته و
خشکانده اید!
و چون سپاه دهشت ومرگ
هر گاه که خواسته و
توانسته اید
وحشیانه به خانه وکاشانه ما ریخته اید
و روح وجسم مان را
از زهر ِحضور ِاهریمنی تان
آکنده اید!
و هر آن و هر لحظه
زالووار
عطر شادی را
از شکوفه های ِباغ مردمی
مکیده اید!
اینک
این سیه زخم های سال های ستم اند
که دهان باز کرده،
آتشفشان شده اند
و شراره هائی بر انگیخته اند
به پهنا وری آسمان،
که اسکلت ِ ابلیسی تان را
بید وار
می لرزاند!
وحشتی ست سترگ
که گریبان تان را گرفته
وبدل به تبی استوائی گشته
که جسم ِپرعفونت تان را
از گر گرفتن های هرازگاه
به سوختن ها و دود شدن های ِ – یک بار برای همیشه- خواهد برد
و زهی خوش خیالی
اگر بپندارید که از این گیرودار
جان سالم بدرخواهید برید!
آنک ! آنک!
در برابرتان
نسلی بپا خاسته،
سینه سپر کرده،
دل به توفان سپرده
که در برابر انبوه بدی ها که بر او روا داشته اید
پرچم داد خواهی
بر افراشته است!
کورید و
نمی بینید
که ما پا به عصری نهاده ایم
که حماسه همزادوهم نام ِانسان ست
و عطر ِنجیبش را
هر جان لطیفی
در همه سوو همه جا
و در تاروپود ِهر نسج و
بافت ِانسانی
احساس می کند!
واز همه مهم تر بدانید
که در این توفان تناور وفرا گیر
که بدین گونه
خوابتان را آشفته ساخته و
لرزه بر اندامتان افکنده است،
آن که سر انجام فرو کشیده می شودو
به خاک در می غلتد،
شمائید!
و آن که
زیرجثه ی عظیم ِ پیل پای ِتاریخ
چون کرمی حقیر
فرو کوفته وله می شود
باز شمائید!
نبردی ست نابرابر
می دانیم!
نبرد مشت و درفش
سرود وسر نیزه
فریاد و رگبار آتش
ولی در ستیزه وکارزاری از این دست
آن که باز
فرو می شکند و فرو می میرد
و برای همیشه از صحنه روبیده می شود
بازشمائید!
دیو دسیسه هایتان را
به سیاه چال های تاریخ فروافکنید
که در رویاروئی
با فرشتگان ِسپاه ِشهامت و تدبیر
دیگربی مایه و بی رنگ
وناتوان و زبون اند!
و نیز
تیرِ نیرنگ هایتان را
که دیگر
از زره شور و شعور ما
در نمی گذرند!
واز یاد نبرید که دیگر
راه بازگشتی برایتان نیست
چرا که خودپل ها را با دستان خود
پشت سر ویرانه کرده اید!
و یگانه چیزی که امروز چشم براهتان است
هلا کت است و
نیستی!
قرعه ایست که
دوران
به نام تان زده است!
و امروز
گزیرو گریزیی ندارید
جز آنکه سر تسلیم فرود آوردید و
به تقدیرگردن نهید!
این حکم ِ پیر ِ تاریخ است
که داوری ِ خرد را
پشتوانه دارد!
ای شبکوران خون آشام!
آنک! آنک !
آفتاب ِشکفته ی انقلاب
که از گریبان شب سر بر می کشد
و شتابان
سیاه سایه های ستم را
از باغ خونین خاطره ها ی می سترد!
و شمایان که امروز اندک مایه ای از شهامت
برای روزهای مبادا به ذخیره نگذاشته اید،
چه چاره تان جز آن که
چون خفاشان ِ نور گریز
به گور ِشب
فرو خزید ؟ !
* * *
این ناقوس ِ مرگتان است
که در الهام ِ شاعر
به صدا در آمده است
بشنوید!
برزین آذرمهر