تـــــرا دیوانـه مـی خـواهـم، تـو ای دردانـهء هـستـی
تــرا در جــام می یابـم، تـو ای هـمـخـانهء مـستـی
تـرا می خواهم و از خواهشم شرمم شفق گون شد
تو ای عاشق،چه بنشستی، کزین افسانه بگسستی؟
گره بر دست خود؟ هیهات! گره زن دست خود با من
کـه با دستـان ما، ویـران، هـمـین غـمـخانهء پـستـی
قــــدم نه سوی من، اندیشه ام، کــام از رخت جوید
چــو تنها مــی روی، باز آ، به این گلخانه پیـــوستی
چــــو در شب راه می پوییم، سحر در جانمان روید
ز ” پویا “یی چو طـــــوفانی، در ِ ویرانه بشکستی
چنان سر در پی ات گردم، سر از پا، گـو که نشناسم
چـو نوری یابمت، عاشق، که با فــرزانه همدستی