از پشت این پنجره می توان دید که چگونه هنگام دریافت نسخه جدید دست های مرد به لرزه می افتند و با مبایلک کهنه اش به بخش ماشین حساب می رود و پول نسخه را محاسبه می کند. از عقب همین پنجره نیروی یک زن را می توان درک کرد، وقتی دست های شوهرش را می فشارد و برایش می گوید، خدا مهربان است تشویش نکن، همه چیز خوب می شود.
از پشت این پنجره چیز های زیادی معلوم می شود، تنها کفایت می کند لحظه ای کنار پنجره بیاستیم و به زندگی مردم عمیق شویم. ساعت چهار عصر وقتی آن کارگر خسته از کار برگشته است و تمام مزد کار او پول یک آمپول سفتریاکسون می شود.
وقتی غذای چاشت مریض ها را به سوی اطاق های شان می برند، چگونه پایوازی که گرسنه است به یک بهانه ای بیرون می رود تا چشم او به برنج های سفید نیافتد، و چگونه او در کنجی از شفاخانه نان خشکش را با مقداری بوره و چای سرد می خورد.
گاهی دلم می شود نویسنده ها را پشت این پنجره ها دعوت کنم و برای شان بگویم اگر قدرت دارید این رویداد ها را بنویسید، گاهی دلم می خواهد این رویداد ها به تمام زبان های دنیا ترجمه شود تا همه بدانند که قهرمان ها آنهایی نیستند که شما دیده اید، قهرمان آن زنی است که نان خشک می خورد و کودک بیمارش را مراقبت می کند.
گاهی دلم می لرزد که خدا نکند اگر تشخیص درست نباشد چه خواهد شد؟ وقتی آن کارگر دو هفته پیوسته دوا بیاورد و تمام دخلک های کودکانش را تمام کند و بعد معلوم شود مشکل در جای دیگری است و آن دوا ها بی فایده خریداری شده است چه خواهد شد؟
آیا خداوند از ما چیزی در این مورد نخواهد پرسید؟ وحشت عجیبی سراپای وجودم را فرا می گیرد، گاهی از خودم می پرسم چرا مسولیتی به این بزرگی را به دوش گرفته ام؟
از پشت پنجره های شفاخانه دنیا رنگ دیگری دارد که بسیاری از انسان ها حتا آنرا تصور کرده نمی توانند.