مثل یک باد،
شبیه آن رنگین کمان،
پس از باران
دیدم او را
گریان بود
مانده بودم در خود،
این گریه از بهر چه هست؟
شادی یا اندوه دگر؟
گفته بودند
رنگ و رنگین کمان، مظهر خوش حالیست
آرزوهای سرسبزی ست
غصه ها را می شوید
دلها را آذین می بندد
می نشاند لبخند، برلبان
چهره ها را شاداب می کند
غم و اندوه می شوید
وای بر من، بر او چه رفته است؟
…
گفتم با خود، او که مرا می داند
در سپندارِ آن سرسبز، گُلِ مهر
در سپیدارِ سحر
شفق و شبنم
…
رخ از خاطره ها برگرفتم
او نگاهش به زمان این بود،
می دانم
قبلهها رو به خدا نیست
قبله ها آبی ست
سمت و سویش روشن،
باور من اینست
و نگاهی هست، سمت و سو به عشق دارد
حال هم، من همانم عزیز
گرچه میدانم امروز
قبله ام پُر شده از تاوَل و زخم
زیر انبوه این خصم بی صفتان
…
یاد دارم، این شعر از سهراب:
قبله ام یک گل سرخ.
جانمازم چشمه, مهرم نور.
دشت سجاده ی من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه»
اما امروز کجاست سهراب، تا ببیند و بشنود
که چه می گویند، در پوشش دین
من مسلمانم، قبله ام برج های بلند
جانمازم باغها، و سرزمین سبز
من وضوعم، با خون … در نمازم.
…
آه صد افسوس سهراب
دین شده ملعمه ی بی صفتان
دست ضحاک از پشت بستند
ما هنوز نشناخته ایم این بی صفتان
نشناختیم که هیچ، قبله را هم گم کردیم
دیدیم که آسان فروریخت، و به یغما رفت
آنچه بافته بودیم، در اندیشه خود
…
رنگها را چه صمیمی میفروشند به هم
بیخیال، یا با خیال
کودکی پشت معصومیتش، منتظر یکرنگیست
خندههای دروغ
گریههای پوشالی
و خدایی که در این بین
مثل تنهایی شبنم، تنهاست.
….
گریه ام از بهر خود است.